بزرگنمايي:
اخبار محرمانه - "از حال من بخواهید، حال سگ..." این ناله سوزناک، از اعماق وجود پادشاهی برآمده که روزی بر ایران فرمان میراند.
محمدعلی شاه، از قدرت تا تبعید، از شکوه تا فلاکت؛ روایتی جذاب از فراز و نشیبهای زندگی یک پادشاه تبعیدی که میراثی تلخ برای تاریخ ایران به جا گذاشت.
از تخت طاووس تا تبعیدگاه تنهایی
محمدعلی شاه قاجار، شخصیتی که نامش با تلاطمات دوران مشروطه و سرنوشت محتوم سلسله قاجار گره خورده است. او پادشاهی بود که سودای احیای استبداد را در سر داشت، اما در نهایت، خود قربانی تحولات زمانه شد و در غربت جان سپرد. بیایید سفری به زندگی این پادشاه تبعیدی داشته باشیم.
وداعی تلخ در ساحل ایتالیا
تصور کنید، صبحی سرد و بیروح در بندر سن رموی ایتالیا. دستهای از مردمان محلی کنجکاوانه به کالسکهای خیره شدهاند که آرامآرام به سوی گورستان حرکت میکند. نوای غمانگیز موسیقی، سکوت را میشکند. در میان مشایعتکنندگان، چهرهای آشنا به چشم میخورد: احمدشاه قاجار، آخرین پادشاه قاجار، که از پاریس آمده تا با پدرش وداع کند. همراه با او، فرزندان شاه معزول، سلطان محمود میرزا و سلطان مجید میرزا، و نمایندگانی از دولتهای اروپایی نیز حضور دارند.




شانزده سال از روزی میگذشت که محمدعلی شاه از وطن رانده شد؛ آوارگیای که خود با تصمیمات و رفتارهایش، بر آن دامن زده بود. جنازه او، پس از مراسمی کوتاه، به سوریه و سپس به کربلا منتقل شد تا در جوار پدرش، مظفرالدین شاه، به خاک سپرده شود.
وقتی سردارسپه نقشه سلطنت میکشید
درست در همان لحظاتی که محمدعلی شاه در سکرات موت به سر میبرد، نفسهای سلسله قاجار در تهران به شماره افتاده بود. رضاخان سردارسپه، در کنار احمدشاه جوان، افکار عمومی را برای تغییر نظام سلطنتی آماده میکرد؛ طرحی که چندی بعد، با تاجگذاری خودش به بار نشست.
اما ریشه این سقوط را باید در سالها قبل جستجو کرد. امضای فرمان مشروطه توسط مظفرالدین شاه، اگرچه روزنهای به سوی آزادی بود، اما با ندانمکاریهای سران مشروطه، ملت
ایران را از چاله قاجار به چاه پهلوی انداخت.
شاهی که امیرکبیر نشد
محمدعلی شاه، نوه دختری امیرکبیر، متاسفانه از جدش ارثی نبرده بود! او نه سیاستمداری زیرک بود و نه تربیت درستی در دوران ولیعهدی کسب کرده بود. سرآرتور هاردینگ، وزیر مختار بریتانیا، او را "مردی چاق با قیافهای گندمگون و اخلاقی سنگدل" توصیف میکند که "از حیث تربیت و شئون اکتسابی ابداً به پای پدر نمیرسد."
حتی مامونتف، جهانگرد روسی که به نظر میرسد ماموریت اطلاعاتی هم داشته، از او به عنوان "حاکمی تنبل و بیاراده" یاد میکند که بیشتر به "زندگی بیسروصدا و آرام شرقی" علاقه دارد تا اداره مملکت.
از توپ تا تبعید
محمدعلی شاه که دل در گروی استبداد داشت، با وعدههای دروغین و قسمهای قرآنی، سعی کرد مشروطهخواهان را فریب دهد. اما این ترفندها دیگر کارساز نبود. توپباران مجلس، نه تنها مشروعیت او را از بین برد، بلکه آتش خشم مردم را شعلهور ساخت.
سقوط او ناگزیر بود. شاه با پانصد نفر از نزدیکانش به باغ زرگنده، سفارت روس پناهنده شد؛ اقدامی که به منزله امضای حکم عزل خودش بود. عمهاش، زن ظهیرالدوله، در نامهای به همسرش، از وضعیت اسفناک او در سفارت مینویسد: "... چند روز پیش رفتم کامرانیه و شنیدم که شاه گفته دلش میخواهد مرا ببیند. فرداش کالسکه خبر کردیم و به اتفاق فروغالملوک رفتیم زرگنده. کالسکه تا پای عمارت بزرگ رفت... در آنجا پیاده شدیم و رفتیم توی سالن بزرگ. از نوکرهای شاه فقط عبدالله خان خواجه، مجللالسلطان، یک آبدار و یک قهوهچی باقی مانده و دیگران همه او را ترک کرده و رفتهاند. پس از چند دقیقه شاه وارد شد. چه شاهی! چه شاهی! ای بیچاره شاه! چه عرض کنم. راستی هر کس او را در این وضع میدید دلش میسوخت. تا چشمش به من افتاد بیاختیار شروع به گریه کرد و گفت: عمه جان دیدی چه به سرم آوردند! عرض کردم هیچکس کاری به شما نکرد. همه را خودتان باعث شدید. پس حالا که آمدهاید سفارت، اقلاً کار را از این بدتر نکنید... عمه جان، مرا سرزنش نکن که به سفارت اجنبی پناهنده شدم. آمدنم از ترس نبود. دیدم این سلطنت دیگر به دردم نمیخورد. گیرم با اینها صلح کردم یا زورم رسید و همه را کشتم. باز رعیت ایران، این نوکرهای نمک به حرام، مرا دوست نخواهند داشت. تک و تنها با یک مملکت دشمن چه کنم! هر قدر هم با اینها خوب رفتار میکردم باز نتیجهاش همین بود که میبینی. اگر نیامده بودم به سفارت روس، میریختند و در همان قصر سلطنت آباد مرا میکشتند و زن و اولادم را اسیر میکردند. فکر کردم همین بهتر است بیایم به سفارت که اقلاً جانم و ناموسم در امان باشد....."
تبعیدی در جستجوی آرامش
شاه معزول، پس از خروج از ایران، ده سال را در بندر اودسا سپری کرد. اما تبلیغات منفی علیه او، زندگی را برایش دشوار ساخت. تلاشهایش برای بازگشت به
ایران ناکام ماند و با وقوع انقلاب روسیه، اوضاع از این هم بدتر شد.


مقصد بعدی، استانبول بود. اما در این شهر نیز، فقر و بیماری دست از سرش برنداشتند. نامههایش به صاحبجمع، پیشکار وفادارش، پر از درد و رنج است: "... شاه سابق به افلاس افتاده بود و انواع بیماریها، تاب و توانش را گرفته بود. این نکته از نامههایی که در ماههای آخر عمر به پیشکار وفادارش مینوشت، کاملاً آشکار است:

... اینکه نوشتهاید من امسال هم به امویان بروم که آنجا معالجه بکنم صحیح است اما با کدام جیب و با کدام پول. حالا که هر چه تصور میکنم مشکل است تا بعد چه شود... از حال من بخواهید حال سگ. عجب اوضاعی پیش آمده. دو ماه گرفتار درد پا بودم تازه چند روز است که درد پا رفع شده. از دیروز پای چپم درد گرفته و رماتیسم دارم. الان الکتریک داده و مشغول خوردن "سالیسیلاد" شدهام. منتظرم که کار قسط چه شود... حرکت من هم بسته به وصول قسط است و آن هم که نه خبری است و نه جواب تلگراف رسیده است و کم مانده است تابستان هم نصف شود و آن وقت اقدام به معالجه هم مشکل است...

در نهایت، محمدعلی شاه به بندر سن رموی ایتالیا رفت، به امید آنکه آب و هوای آنجا دردهای مفصلیاش را تسکین دهد. اما اجل مهلتش نداد و در 16 فروردین 1303، در حالی که سرش بر سینه صاحبجمع بود، چشم از جهان فروبست.

هنوز نگران است که ملکش با دگران است
مرگ محمدعلی شاه، پایانی بود بر یک دوره پر فراز و نشیب. او قربانی غرور، سوء تدبیر و عدم درک درست از تحولات زمانه شد. این اوضاح و احوال ناخوداگاه ما را یاد یکی از حکایات سعدی شیرازی می اندازد با این مضمون که: " یکی از ملوک خراسان، محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده، مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه میگردید و نظر میکرد. سایر حکما از تأویل آن فرو ماندند، مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.

در تهران، در غیاب احمدشاه، رضاخان سردارسپه مجلس ختمی برای او برگزار کرد؛ مجلسی که به صحنه تقابل مخالفان و موافقان سردارسپه تبدیل شد. اما محمدعلی شاه دیگر نبود تا شاهد آخرین فصل از داستان قاجار باشد.

او در غربت جان داد، اما نامش در تاریخ
ایران برای همیشه ثبت شد؛ نامی که یادآور یک دوران پرآشوب و عبرتی برای حاکمان آینده است.
